مرده ام
در زمانی که عدالت با رشادت می شود برپا
با زبانی که برای نفس هایم در حکم زنجیر است
مرده ام
مرگ مغزی شده ام
من رضایت می دهم
تک تک اعضای این جسم بی فایده را اهدا کنید
چشم هایم را بدهید
من دو چشمی را که تنها ظلم می بیند نمی خواهم
من برای دیدن مرگ جوانان چشمی نمی خواهم
این نظاره گر نشستن ننگ ننگ است
چشم هایم را به یک کودک دهید
تا که در خورشید
رنگ سبز امید
ببیند
دست ها را بدهید
دست در زنجیر به چه کار من می آید؟
این دست ها شاید
سهم مردی باشد
که بدون ترس برخروشد بر شب
مشت زند بر دیوار
بند بگشاید ز ایران
یا شاید هم یک زن بوده
که دستانش به قلم خو داشت
پای من را بدهید
شاید آن ورد فلج
که سر کوچه ی ما فال می گیرد
اگر پا داشت
چنان برمی خواست
که همه برخیزند
گوش هایم را بدهید
از صدای زجه ی این مادران
جز زجر و غم چیزی نمی بینم
گوش هایم را به کسی هدیه کنید
که برای شنیدن یک دعوت سبز
رمق سبزی دارد
و زبانم...
این زبان بر دهنم سنگین است
شرم دارم از سکوت
سر ترس زبان سرخ من را داد بر باد
این زبان در ذهنم
سخت غریبی می کند
بدهیدش به کسی
که درون سینه اش حرف ها بی تابند
به کسی که برخروشد آنچنان
که از آواز مهیبش بشکند صخره ی سخت
من ؛
اشتباهی زنده ام
تک تک عضوهایم را بدهید
به کسانی که نیازش دارند
و پس از من این مغز مرده را
جلوی کبوتران بندازید
که جان بگیرند و بپرند تا خورشید
یا شاید
تا در آن زندان بروند
بر لب پنجره اش بنشینند
گورم نکنید
من دلم می خواهد
پوسته ام هر دم
مایه ی عبرت یاران باشد
یار سبز
در زمانی که عدالت با رشادت می شود برپا
با زبانی که برای نفس هایم در حکم زنجیر است
مرده ام
مرگ مغزی شده ام
من رضایت می دهم
تک تک اعضای این جسم بی فایده را اهدا کنید
چشم هایم را بدهید
من دو چشمی را که تنها ظلم می بیند نمی خواهم
من برای دیدن مرگ جوانان چشمی نمی خواهم
این نظاره گر نشستن ننگ ننگ است
چشم هایم را به یک کودک دهید
تا که در خورشید
رنگ سبز امید
ببیند
دست ها را بدهید
دست در زنجیر به چه کار من می آید؟
این دست ها شاید
سهم مردی باشد
که بدون ترس برخروشد بر شب
مشت زند بر دیوار
بند بگشاید ز ایران
یا شاید هم یک زن بوده
که دستانش به قلم خو داشت
پای من را بدهید
شاید آن ورد فلج
که سر کوچه ی ما فال می گیرد
اگر پا داشت
چنان برمی خواست
که همه برخیزند
گوش هایم را بدهید
از صدای زجه ی این مادران
جز زجر و غم چیزی نمی بینم
گوش هایم را به کسی هدیه کنید
که برای شنیدن یک دعوت سبز
رمق سبزی دارد
و زبانم...
این زبان بر دهنم سنگین است
شرم دارم از سکوت
سر ترس زبان سرخ من را داد بر باد
این زبان در ذهنم
سخت غریبی می کند
بدهیدش به کسی
که درون سینه اش حرف ها بی تابند
به کسی که برخروشد آنچنان
که از آواز مهیبش بشکند صخره ی سخت
من ؛
اشتباهی زنده ام
تک تک عضوهایم را بدهید
به کسانی که نیازش دارند
و پس از من این مغز مرده را
جلوی کبوتران بندازید
که جان بگیرند و بپرند تا خورشید
یا شاید
تا در آن زندان بروند
بر لب پنجره اش بنشینند
گورم نکنید
من دلم می خواهد
پوسته ام هر دم
مایه ی عبرت یاران باشد
یار سبز