درست بهمن ماه بود که نوشتم:
«حصر؟؟!!... جدیدا واژه ی احمقانه ای شده. به خیالت خانه ی آنها در حصر است؟ خانه ی آنها دل ماست. و تو داری با کارهایت روز به روز حصرشان را در دل ما شدیدتر می کنی.
خانه ی آنها دل ماست و تا ابد در آنجا محصورند. بدون زور. بدون نیروی امنیتی. بدون دیوار آهنین.
خانه ی آنها دل ماست و تو هر چه می کنی، بمب صوتی و آزار و فشار و... با دل های ما می کنی. دلسوزانه بگویم؛ با دل شیر بازی نکن که بد می بینی.
به خیالت حصرشان کرده ای که بیانیه ندهند؟ این کارهای ننگین تو، باطل بودن تو را از بیانیه های آنها خیلی بیشتر روشن می کند. تو سرتاپای وجودت بیانیه است.
به خیالت حصرشان کرده ای که فراخوان ندهند؟ فراخوان راهپیمایی را تو می دهی وقتی که ظلم را به نهایت می رسانی. تو خودت آخر فراخوانی.
به خیالت از دیده ها بیرونشان کرده ای که از دل ها بیرونشان کنی؟ و تو دقیقا با حصر آنها از دیده به دل انتقالشان دادی.
برگرد. از آن دو خانه برگرد. آدرس را به تو اشتباه داده اند. خانه ی آنها دل ماست. راهی به دلم پیدا کن تا به تو بگویم حصر یعنی چه؟
هر چند اگر راهی برای سرک کشیدن به دل های ما داشتی، امروز اینقدر قبیح نبودی.»
امروز دوباره این مطلب را خواندم تا به خودم یادآوری کنم که درست دو ماه پیش چه حرف هایی زدم. و البته من که عضو تهی این مجموعه ی سبزم. دلم می خواهد کسانی که خیلی قشنگ تر از نوشته های من حرف زدند یادی از حرف های سبزشان بکنند. و اینکه آن واژه ای که اول اسمش حصر بود، حالا حبس و بعد ها شاید اسمی بدتر ، دیگر خیلی هم احمقانه نیست. این واژه ی مرموز کمی طول کشید. کمی بیشتر از آنچه که فکر می کردم. و واژه ی فراموشی دارد کم کم جایش را در فرهنگ لغت باز می کند. این واژه ی نفرین شده کمی زود آمد. کمی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم.
امروز دوباره یادم آمد که روزی چه گفتم. فقط همین.
یار سبز
«حصر؟؟!!... جدیدا واژه ی احمقانه ای شده. به خیالت خانه ی آنها در حصر است؟ خانه ی آنها دل ماست. و تو داری با کارهایت روز به روز حصرشان را در دل ما شدیدتر می کنی.
خانه ی آنها دل ماست و تا ابد در آنجا محصورند. بدون زور. بدون نیروی امنیتی. بدون دیوار آهنین.
خانه ی آنها دل ماست و تو هر چه می کنی، بمب صوتی و آزار و فشار و... با دل های ما می کنی. دلسوزانه بگویم؛ با دل شیر بازی نکن که بد می بینی.
به خیالت حصرشان کرده ای که بیانیه ندهند؟ این کارهای ننگین تو، باطل بودن تو را از بیانیه های آنها خیلی بیشتر روشن می کند. تو سرتاپای وجودت بیانیه است.
به خیالت حصرشان کرده ای که فراخوان ندهند؟ فراخوان راهپیمایی را تو می دهی وقتی که ظلم را به نهایت می رسانی. تو خودت آخر فراخوانی.
به خیالت از دیده ها بیرونشان کرده ای که از دل ها بیرونشان کنی؟ و تو دقیقا با حصر آنها از دیده به دل انتقالشان دادی.
برگرد. از آن دو خانه برگرد. آدرس را به تو اشتباه داده اند. خانه ی آنها دل ماست. راهی به دلم پیدا کن تا به تو بگویم حصر یعنی چه؟
هر چند اگر راهی برای سرک کشیدن به دل های ما داشتی، امروز اینقدر قبیح نبودی.»
امروز دوباره این مطلب را خواندم تا به خودم یادآوری کنم که درست دو ماه پیش چه حرف هایی زدم. و البته من که عضو تهی این مجموعه ی سبزم. دلم می خواهد کسانی که خیلی قشنگ تر از نوشته های من حرف زدند یادی از حرف های سبزشان بکنند. و اینکه آن واژه ای که اول اسمش حصر بود، حالا حبس و بعد ها شاید اسمی بدتر ، دیگر خیلی هم احمقانه نیست. این واژه ی مرموز کمی طول کشید. کمی بیشتر از آنچه که فکر می کردم. و واژه ی فراموشی دارد کم کم جایش را در فرهنگ لغت باز می کند. این واژه ی نفرین شده کمی زود آمد. کمی زودتر از آنچه که فکرش را می کردم.
امروز دوباره یادم آمد که روزی چه گفتم. فقط همین.
یار سبز